30 Quotes by Sadegh Hedayat
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
I saw that pain and disease existed and at the same time that they were void of sense and meaning. Among the men of the rabble I had become a creature of a strange, unknown race, so much so that they had forgotten that I had once been part of their world. I had the dreadful sensation that I was not really alive or wholly dead. I was a living corpse, unrelated to the world of living people and at the same time deprived of the oblivion and peace of death.
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
There are sores which slowly erode the mind in solitude like a kind of canker.
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
The sun, like a golden knife, was steadily paring away the edge of the shade beside the walls.The streets were enclosed between old, whitewashed walls. Everywhere were peace and stillness, as though all the elements were obeying the sacred law of calm and silence imposed by the blazing heat. It seemed as though mystery was everywhere and my lungs hardly dared to inhale the air.
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
نه، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستس بگریزند. این سرنوشت است فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم.
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
I used to try to recall the days of my childhood but when I succeeded in doing so and experienced that time again it was as grim and painful as the present.
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است آن وقت بیشتر حساس بودم. آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم. شاید ظاهرا میخندیدم یا بازی میکردم. ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیشامد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا به خود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
یك جور نفرین یك جور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همه مردمان حس كرد . یك نوع كینه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس كرد كه او را باین ریخت و هیكل پس انداخته بودند ! اگر هرگز بدنیا نیامده بود بكجا بر میخورد . اگر پررو و خوش مشرب و سرزباندار و بی حیا مثل دیگران بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیری اش اندوخته بود
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
آنقدر با شور و حرﺍرت «چاردﺍش» رﺍ در کافه مینوﺍخت، مثل ﺍین که میخوﺍست همهٔ بدبختیها و سرگردﺍنیهای خود رﺍ بهشکل نالهٔ سوزناک ﺍز روی سیم ویلون بیرون بکشد و یا یک لحظه دردهای خود رﺍ فرﺍموش بکند؛ ولی همینکه در جعبهٔ ویلون رﺍ میبست، یک موجود بدبخت، یک ﺁدمیزﺍد بیچاره میشد و ﺍز درجهٔ نیمچه خدﺍیی به گردﺍب مذلت و ناتوﺍنی سقوط میکرد! مثل ﺍین که ویلون ﺍسباب بدبختی ﺍو شده بود با وجود ﺍین جعبهٔ سیاه ویلون رﺍ مانند تابوت همهٔ ﺍفکار و ﺍحساسات خود در هر خرﺍبات و دکان پیالهفروشی همرﺍه میبرد!
- Tags
- Share
- Author Sadegh Hedayat
-
Quote
These two windows are my links with the outside world, the world of the rabble. But on the wall inside my room hangs a mirror in which I look at my face, and in my circumscribed existence that mirror is a more important thing than the world of the rabble-men which has nothing to do with me.
- Tags
- Share